شماره ۱

.....

...چقدر کوچک هستم و چقدر همه چیز بزرگ است...
راه میروم..راه میروم و فکر میکنم.
در اطراف من همه چیز تکان میخورد..هوا تکان میخورد..رنگها تکان میخورندو اشکال عوض میشوند..اما من راه میروم..راه میروم و فکر میکنم.......
چیزی جلوی راهم را گرفته است..از کنار لبه آن چیز راهم را ادامه میدهم...تمام شد.دور خودم میچرخم..مسیری انتخاب میکنم ..و راه میروم ..سریع و آزاد...
آه ..قندها قندها....مزه شیرین..باید برد..شیرینی ها را باید برد تا آخر راه.  قطعه ای به دهان میگیرم و راه میروم..انقدر بزرگ است که جلوی چشمانم را گرفته......انقدر بزرگ است  که تعادلم را بهم میزند....اما مهم نیست! شیرین است و شیرینی خوب است..و من این چیز سنگین شیرین را با خودم خواهم برد.......راه میروم..راه میروم و فکر میکنم.
باز هم چیزی جلوی راهم را گرفته است..میروم میروم تمام نمیشود...برمیگردم..باز میروم میروم ...تمام نمیشود! راه میروم..راه میروم و فکر میکنم...باید خودم را بالا بکشم...بالا میروم ..بالا ..میافتم! بار سنگین و شیرین من روی من میافتد....دارم خفه میشوم..دست و پا میزنم و آنرا از خودم دور میکنم......نفسی میکشم.بلند میشوم..باز راه میروم...بالا میروم و از بالا به بار شیرینم که دیگر به نظر سنگین نیست نگاه میکنم.....نه! نمیتوانم از آن بگذرم! برمیگردم بار را به دهان میگیرم و باز با خودم بالا میکشم...بالاتر بالاتر...و چقدر سنگین است...و.....تمام شد!
راه میروم ..راه میروم و فکر میکنم.
خوشحالم که بارم را با خودم آورده ام....راه میروم....
......
....................
.............
.....................................