شماره ۳

 .......

............

راه میروم و فکر میکنم..هنوز بوی تلخی میدهم.راه میروم و میچرخم..قطره ای آب را دور میزنم..خاطره بار شیرینم در ذهنم زنده میشود...باز راه میروم..
رنگها تکان میخورند و شکلها عوض میشوند...همه جا تاریک میشود..صبر میکنم ..تا به تاریکی عادت کنم..حالا راه میروم..راه میروم و فکر میکنم...
از دور یک نور  می بینم..میچرخم و به سمت نور میروم..نور بوی دود میدهد...گیج شده ام! به نور خیره میشوم..نور دارد میمیرد...مرد و تمام شد!
بر میگردم..راه میروم..راه میروم و فکر میکنم....
به لبه ای رسیده ام..روبرو دیگر زمینی برای راه رفتن نیست. دیواره ای هم برای بالا رفتن نیست.روبرو خالی است...در امتداد لبه راه میروم..راهی باز نیست..روبرو خالی است.
به کجا رسیده ام؟ این آخر راه است؟ باید صبر کنم تا روشنایی برگردد ..صبر میکنم...راه نمیروم و صبر میکنم...صبر میکنم و دیگر فکر نمیکنم...مدتی میگذرد..صبر من که تمام میشود روشنایی بر میگردد.....رنگها تکان میخورند..و اشکال جا به جا میشوند..به روشنی که عادت میکنم می بینم روبرو خالی است....
راه تمام شده است! ...من راه زیادی آمده ام...من راه را تمام کرده ام....من.................
            
انگشتی مورچه را له میکند.

............................................