خاطره سازی.. نه خاطره بازی !

.....

  با یک دوست در یک کافه ی نسبتا شلوغ پشت یک میز دو نفره نشسته ام و صحبت میکنم....
....
آن روزها.. که من دانشجو بودم ..در دانشگاه ما...
آن وقت که در مطب خیابان....
او را میشناسم ..سالها پیش وقتی...
این کتاب را خیلی وقت پیش خوانده ام... 
این شعر را سالها پیش حفظ کرده ام...
این جمله را آن وقتها...
با دوستانم آن موقع که....
آن زمان ....آن وقتها... آن روزها....
.......
در سکوت فاصله ی بین جرعه های قهوه فرانسوی...فکر میکنم..
فکر میکنم.. که من از امروز و برای امروز چیزی ندارم که بگویم.
از کتابی که امروز خوانده ام...از شعری که امروز و برای امروز حفظ کرده ام. از دوستان امروزم به دوستان امروزم چیزی ندارم که بگویم.. همه متعلق به گذشته است.. به تجارب و خاطرات و کتابها و شعرهای گذشته....
فکر میکنم ..من آدمهای جدیدی میخواهم که خاطرات گذشته را با آنها مرور کنم... فکر میکنم..من آدمهای جدیدی نمیخواهم که با آنها خاطرات جدیدی بسازم... من آدمهای جدیدی میخواهم که شعرهای قدیمی را برای آنها از حفظ بخوانم .. من شعرهای جدیدی را نمیخواهم حفظ کنم..
..فکر میکنم...من در آن خاطرات که انقدر تکرار.. تکرار...تکرارشان میکنم ..حبس شده ام..
فکر میکنم...به این سال و سالهای بعد که قرار است بیایند..   چه خالی می روند سالهایی که فقط به مرور و تکرار میگذرند..
فکر میکنم ... برای امروزم..برای امروزم.. چه یادگار بگذارم..
فکر میکنم... ....
...
آخرین جرعه ی قهوه را که سر می کشم...با لبخند به دوستم که روبروی من نشسته میگویم..  این شعر سهراب را من امروز حفظ میکنم..و برای اینکه یادم نرود گوشه ی دستم با خودکار علامتی میگذارم.  و فکر میکنم..این شعر را برای خودم و برای امروز حفظ میکنم.
......

بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
و با تمام افقهای باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب میفهمید

صداش به شکل حزن پریشان واقعیت بود
و پلکهاش
مسیر سبز عناصر را به ما نشان داد
و دستهاش
هوای صاف سخاوت را ورق زد
و مهربانی را به سمت ما کوچاند

به شکل خلوت خود بود
و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را برای آینه تفسیر کرد

و او به شیوه ی باران پر از طراوت تکرار بود
و او به سبک درخت میان عافیت نور منتشر می شد..

همیشه کودکی باد را صدا می کرد
همیشه رشته ی صحبت را به چفت آب گره میزد..
برای ما یک شب
سجود سبز محبت را چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفه ی سطح خاک دست کشیدیم
و مثل لهجه ی یک سطل آب تازه شدیم

و بارها دیدیم
که با چقدر سبد برای چیدن یک خوشه ی بشارت رفت

ولی نشد
که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله ی نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم

....................................

و از حفظ نوشتم!   :)