آدمها روی پل

.....

هر دو بر این باورند
که حسی ناگهانی آنها را به هم پیوند داده .
چنین اطمینانی زیباست
،
اما تردید زیباتر است.


چون قبلا همدیگر را نمی‌شناختند،
گمان می‌بر
دند هرگز چیزی میان آنها نبوده.
اما نظر خیابان‌ها، پله‌ها و راهروهایی
که آن دو می‌توانسته
اند از سال‌ها پیش
از کنار هم گذشته باشند، در این باره چیست؟

دوست داشتم از آنها بپرسم
آیا به یاد نمی‌آورند
ـ
شاید درون دری چرخان
زمانی روبه‌روی هم؟
یک «ببخشید» در ازدحام مردم؟
یک صدای «اشتباه گرفته اید» در گوشی تلفن؟
- ولی پاسخ‌شان را می‌دانم.
نه، چیزی به یاد نمی‌آورند.

بسیار شگفت‌زده می‌شدند
اگر می‌دانستند
، که مدت‌هاست
بازیچه‌ای در دست اتفاق بوده‌اند.


علائم و نشانه‌هایی بوده
هرچند ناخوانا.
شاید سه سال
ِ پیش
یا سه شنبه
ی گذشته
برگ
ِ درختی از شانه ی یکی‌شان
به شانه دیگری پرواز کرده؟
چیزی بوده که یکی آن را گم کرده
دیگری آن را یافته و برداشته.
از کجا معلوم توپی در بوته‌های کودکی نبوده باشد؟

دستگیره‌ها و زنگ درهایی بوده
که یکی‌شان لمس کرده و در فاصله‌ای کوتاه آن دیگری.
چمدان‌هایی کنار هم در انبار.
شاید یکشب هر دو یک خواب را دیده باشند
،
که بلافاصله بعد از بیدار شدن محو شده
.

بالاخره هر آغازی
فقط ادامه‌ای
ست
و کتاب
ِ حوادث
همیشه از نیمه‌ی آن باز می شود

ویسواوا شیمبورسکا

.....................................

این را برای دوستی نوشتم که میدانم امروز از من دور است ..اما نمیدانستم دیروز در چند قدمی من بوده .. این را دستگیره ها و زنگ درها بهتر می دانند... بالاخره هر آغازی فقط ادامه ای ست!