این یک پنجره نیست!

.....

تنهایی و غم..
حس جدا افتادگی و دلتنگی..
به گذشته نزدیکتر از آینده بودن...
یادآوری خاطره ها و جستجوی آنچه از ما جا مانده در آن روزهای رفته...
حس عشق های پنهانی ـ توهمی از آن دست که پشت عکسی ..نگاهی ..خطی و صدایی کسی است که باید باشد...
و بعد مزه مزه کردن طعم گس تعلیق..  
بی تعلقی!
اینها ..آنروزها مرا به ؛نوشتن؛ ترغیب می کردند..
بر مرکب ؛نداشته ها؛ و ؛رفته ها؛ نشستن..تاختن در یک رزم نمایشی  ..تا آنها که از پشت پنجره نگاهم می کنند بخوانند و ببینند و بدانند...  همراهی و همدردی کنند و من یقین کنم که در این؛ رزم ؛ تنها نیستم!

باور می کنید اگر بگویم امروز که نه دلتنگم.. نه تنها..و ؛ گذشته ؛ را چون کتابی چند بار خوانده.. دیگر در قفسه ی کتابخانه گذاشته ام..
امروز که بیشتر چشم به روزهای نیامده دارم و ارمغان آنها و روی ابرها نشسته ام و خیال پایین آمدن هم ندارم..
امروز که دستی دست مرا گرفته است...  ؛ نوشتن؛ ام نمی آید؟؟!

انگار که آن جور حس  را میشد با دیگران تقسیم کرد.. مخاطب داشت و گوش های شنوا و دلهایی همدرد!
ولیاین جور حس را نمیشود! لاف است و خسته کننده و گاها خیلی شخصی!
مثل این است که بعد از دیدن فیلم ؛آبی؛ کیشلوفسکی! یک فیلم عشقی ۳ ساعته ی هندی ببینید!
حس غریب خنده داری است! نه؟

می دانید؟ .. به این نتیجه رسیده ام که هنر ؛غم؛ بیشتر به هنر نزدیک است تا هنر ؛شادی؛!
چند اثر ادبی ماندگار میشناسید که در آن عاشق و معشوق به خوبی و خوشی هم رسیده باشند؟؟!!
آن چیزها که از وصال می گویند و رفاه و آرامش خیال... و عاشقانه و شادند..همه کلیشه ای اند و باور نکردنی ..خسته کننده و سطحی!
و هر چه با ما اشک و غم و درد و ظلم و خیانت را تقسیم میکند..هنری است و تفکر بر انگیز و واقعی و عمیق!

از خودم می پرسم آیا زیبایی مفهومش را از دست داده است؟
یا باید مثل نقاشی ؛رنه مگریت؛ که یک پیپ کشیده و زیرش نوشته این یک پیپ نیست! زیبایی را جور دیگری بخورد هم دهیم!!! 

حالا هی من می گویم آدمیزاد بالواقع موجود غریبی است..شما هی باور نکنید!!

.............................