همیشه فاصله ای باید باشد... میان منحنی آب و خواب ترد نیلوفر
.....




سالوادور دالی نقاش مشهور و همسرش گالا در دوران سالخوردگیشان از یک خرگوش خانگی نگهداری می کردند....
که همه جا و همه وقت با آنها بود و آنها هم بسیار دوستش داشتند.

 یک روز برایشان یک مسافرت طولانی پیش آمد .....
یک شب تمام در مورد اینکه در این مدت خرگوش را چه کنند بحث کردند و به نتیجه ای هم نرسیدند.
 نه می توانستند با خود ببرندش و نه می توانستند به کسی اعتماد کنند. در ضمن خرگوش هم با ادمهای غریبه اصلا رابطه خوبی نداشت!

روز قبل از سفر گالا نهار خوشمزه ای تدارک دید... دالی همچنان که از غذا لذت می برد ناگهان فهمید که این غذای خوشمزه گوشت خرگوش است!
سریع از پشت میز بلند شد به دستشویی رفت و حیوان عزیزش را بالا آورد! دوست با وفای دوران دلتنگیش را!

اما گالا خوشحال بود که آنرا که دوست داشته الان در شکمش است... و روده هایش را نوازش می کند و به زودی جزیی از بدنش می شود!
برای او ابراز عشقی کاملتر و اغنا کننده تر از بلعیدن معشوق وجود نداشت و در مقایسه با اینجور یکی شدن.. عمل عشقبازی فیزیکی چیزی جز یک غلغلک بازی مسخره نبود!

....................................................

ای خدا!!  امان از دست این میلان کوندرا! :)))))