ما مهمان داریم! دایی و زن دایی!

......


باید خانه را آب و جارو کنیم...ملحفه ها که تمیزند..شیشه ی پنجره ها را تازه دستمال کشیدیم..
کمد خالی برای چمدانهایشان داریم... حمام..اطاقها...آشپزخانه..همه چیز مرتب است ..   
ما مهمان داریم!

...............................
نمی پرسم چقدر تغییر کرده اند..صبر می کنم تا ببینم! اما می پرسم من آیا تغییر کرده ام؟
دو سال مساحت زیادی نیست..کم هم نیست!    
 ؛طولش؛ به چند موی سفید و چند خط افقی زیر چشمها.. طی شده!  و ؛عرضش؛ به تجربه!
چقدر حرف برای هم داریم.....
آنها با خودشان گذشته را برای من می آورند..من برای آنها آینده را. بده بستان خوبی ست!
هم من دلتنگم.. هم آنها مشتاق!
خوب میدانم یک زندگی را توی چمدان جا دادن چقدر سخت است.. و پیدا کردن انگشتان فراغت
برای باز کردن آن سخت تر.
اما شدنی ست.
.....
بی صبرانه منتظرم که بیایند .
آنها می آیند و یاد خنده ها و اشک ها..صمیمیت ها و دوستی هایم را در آن آشپزخانه ی سفید
با بشقابهای نارنجی و پنجره ی رو به باغ با خودشان می آورند..
و آشپزخانه سرد و بیروح..تاریک و خاموش بر جای می ماند.

.....

سیاوش و شراره..تانیا و سهند ..می آیند.

 

.............................