......


بیرون
آدمهایی که می آیند و می روند
ترن ها
انوبوسها
شرکت ها
بانکها
بار ها
رستورانها
بیمارستان ها
اطاقک های تلفن
پر و خالی می شوند
چراغ خانه ها روشن و خاموش میشود
شب ..روز   و روز ..شب  میشود
بیرون
آدمهایی که فقط زنده اند
آدمهایی که زندگی را می زیند
آدمهایی که زیستن را می آموزند؛
آدمهایی که به چرا مرگ خود آگاهانند*
بیرون
آدمهایی که خود را در چار دیواری افکارشان زندانی کرده اند
آدمهایی که در چار دیواری افکار دیگران زندانی اند
آدمهایی بی مرز...آزاد
آدمهایی مطیع..که راه بهشت مینوی شان بزرو طوع و خاکساری ست*
آدمهایی معترض..که یکی ـ نه! بسنده بود که سرنوشتشان را بسازد *
آدمهایی پذیرا و سازنده..خلاق
بیرون
آسمان آبی
خیابان خاکستری
درختان سبز
سنگفرش خیس
دستهایی چسبیده به نان
پاهایی چسبیده به زمین.
.........
بیرون
اما
بگو که می بینی
آن پرنده ها را در اوج


پنجره را می بندم..پرده را میکشم و به میز کارم بر میگردم.

.......................................

این برای این بود که ماجرای  اعتصاب غذا
را دیر فهمیدم..
اما  از خودم پرسیدم اگر زود فهمیده بودم..  میرفتم؟
ترجیح دادم از جواب دادن طفره بروم و به جایش این را نوشتم.
...

* شاملو