....

 


ما آن خانه ی قدیمی را با خانه ای با دیوارهای نارنجی و پنجره هایی بزرگ عوض کردیم..حالا از آدمهای غریبه ی توی خیابان بیست و یک طبقه دورتریم... و به ابرهای آسمان بیست و یک طبقه نزدیک تر... خیسی باران را زودتر حس میکنیم.. و انگار اتفاقات و حوادث آن پایین را دیر تر ..
این روزها .. زیاد کار میکنم. زیاد هم فکر میکنم. اما فکرهایم  کمتر به نوشتن می آیند.. ترجیح میدهم همان ته انرژی مانده ی آخر روز را .. روی بالکن ..با لیوان چای و محبت آنکه به پیشواز می آید تمام کنم. میماند آن یک  روز تعطیل.. آن هم که روزی است که از هفته ی قبل برایش کلی نقشه کشیده ای! همین که سر میرسد.. خستگی تمام هفته را با خود دارد و سنگینی کارهای عقب افتاده!
کمتر مینویسم اما نوشته ها را میخوانم..
مدتی ست از آن فضای شاد قدیمی در پشت پنجره خبری نیست.. حال و هوای به هم ریخته ی سیاسی و  جنگ است شاید .. که با خودش غم و نا امنی آورده و فاصله..
زیستن .. غمگین است و مضطرب.. در آوازهای روزانه دیگر شادی و گرمای صدای علی نیست.. حتی لیلای لیلی عاشق هم  عاشقانه نمی نویسد..دل اطاق آبی تنگ است.. و تنبور مست.. مست نیست.. وهم ژرف خیلی وقت است داستان جدیدی ندارد.. و ریحان بنفش رنگ نازنینم .. میگوید شاید وقتی دیگر.. دیدار .. نمیدانم کجاست. 
 داروک عزیز ..و آن فردای کوچک با روح بزرگ .. از جنگ میگویند.. نیل جاری است اما کمی دلتنگ انگار .. 
پیمان عاشقانه هایش را مینویسد .. اما میدانم و می بینم که او هم خستگی هایش را پشت لبخند مهربانش پنهان میکند .. 
دلم آن روزها را میخواهد که دور هم جمع می شدیم.. با ترانه ای شاد .. با شانه هایمان میرقصیدیم.. با شعر و نوشته ها و ایده ها یمان به هم دلگرمی میدادیم.. و دوستی و عشق را آنگونه از فرسنگها راه دور .. انگار که  دست همدیگر را به گرمی فشرده باشیم معنا میکردیم.. 
دلم آن روزها را میخواهد.

..........................................