.....





در ایستگاه مترو
از روی ترن
برگی
روی زمین افتاد
همه به بالا
نگاه کردیم
آنچه دیدیم
نه آسمان
که طاقی فلزی
بود..

...........................................
توی اطاقک های ترن مترو بالای پنجره ها ردیف ردیف قابهایی هست بیشتر برای تبلیغات و کمتر برای اطلاع رسانی..توی یکی از این قابها ..از شاعران گمنام گاهی شعری می نویسند ..من همیشه که توی ترن می نشینم اول میگردم و این قاب را پیدا میکنم.. وقتهای شلوغی مجبورم سرم را لا به لای مردم و میله ها و دستها جا به جا کنم تا بتوانم تمام متن را بخوانم..  این  ترجمه ی دست و پا شکسته ای ست از یکی از آن ها... همین دیروز دیدمش.